قصه باف: قصه امروز از مهدینا عزیزی کلاس سوم
یکی بود یکی نبود. یک روزی تو جنگل اتفاق عجیبی افتاد. حیوانها و درخت های جنگل وقتی از خواب بیدار شدند و چشم باز کردند، چیز عجیبی دیدند.
یک گلابی چشم سیاه.
گلابی چشم سیاه یک گوشه ایستاده بود و حشت زده به همه نگاه میکرد. همه حیوانها و درخت های جنگل هم با ترس و وحشت به گلابی نگاه میکردند.
کلاغ سیاه یک نگاه به پرهای خودش انداخت و یک نگاه به چشم های سیاه گلابی. کلاغ طاقت نیاورد و سمت گلابی رفت و از او پرسید تو چرا این شکلی شدی؟ مریض احوالی؟ ناخوشی؟
گلابی چشم سیاه که خیلی ترسیده بود گفت: من از جنگل خودمان بیرون آمدم. چون همه مرا مسخره میکردند. من قبلا این رنگی نبودم.
یک روز پسر بچه ایی وارد جنگل شد و با بنزین آتش روشن کرد. او بقیه بنزین را پای درخت گلابی ریخت. بعد از آن همه ما گلابیها دچار لکه های سیاه شدیم. همه ما را مسخره میکردند تا این که من خسته شدم و به جنگل شما پناه آوردم.
حیوان های جنگل از شنیدن قصه گلابی چشم سیاه ناراحت شدند و به او قول دادند تا کمکش کنند.
اولین دیدگاه را شما ثبت کنید